قرآن حکیم

اخبار ورزشی

شعر

شعر وحشی بافقی
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا              خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا                   التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا                با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود                 جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود
* * *
همچو گل چند به روی همه خندان باشی همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد به جفا سازد و سد جور برای تو کشد
* * *
شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه جا با همه کــس یار نمی‌باید بود یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
* * *
دیگری جز تو مرا اینهمه آزا نکرد جز تو کــس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد هیچکــس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
* * *
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
* * *
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به تقریر کنم عاجزم چاره من چیست چه تدبیر کنم
* * *
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه می بارم و میدانی تو از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنیدم هرگز از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
* * *
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت دست بر دل نهم و پا شکنم از کویت
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت سخنی گوشم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل آزرده خویش ورنه بسیار پشیمانه شوی از کرده خویش
* * *
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کوی تو خود کام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم از پی ات آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کــس چرا این همه سنگین دل و بد خو باشد جان من این روشی نیست که نیکو باشد
* * *
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی بکشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
* * *
درد من کشته شمشیر بلا میداند سوز من سوخته ی داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فتا میداند همه کــس حال من بی سرو پا میداند
پاکبازم همه کــس طور مرا میداند عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چاره من کن و مگذار که بیچاره شوم سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
* * *
 از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت چهره الوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت گر نرفتم ز درت شام سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
* * *
چند در کوی تو با خاک برابر باشم چند پامال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
* * *
 این همه جور که من از پی هم می بینم زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت و من این همه غم می بینم همه کــس خرم و من درد و الم می بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر
* * *
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم همه جا قصه درد تو روایت نکنم
دگر این قصه بی حد و نهایت نکنم خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

شرح پریشانی - وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
* * *
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم
کــس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
* * *
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کــس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم
* * *
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
* * *
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
* * *
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکــسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
* * *
چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم نوگل دستان سازش سازم از تازه جوانان دگر ممتازش
* * *
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کــسی بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
* * *
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
* * *
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این، برود، چون نرود
چند کــس از تو یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
* * *
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
توچه دانی که شدی یار چه بیباکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
* * *
یار این طایفه خانه برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش غافل از لعل حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
* * *
در کمین تو بسی عیب شماران هستند سیـ-ـنه پردرد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سیـ-ـنه ز تو سیـ-ـنه فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
* * *
گرجه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
ماش الله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت آمیز دگران گوش کند



شاعر : عراقی

ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايى
چه كنم كه هست اينها گل خير آشنايى

مژه‏ها و چشم يارم به‏نظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهوى ختايى

دَرِ گلسِتان چشمم ز چه رو هميشه بازست
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيى

سر برگ گل ندارم به چه رو روم به گلشن
كه شنيده‏ام ز گلها همه بوى بى‏وفايى

به كدام مذهب است اين به كدام ملت است اين
كه كشند عاشقى را كه تو عاشقم چرايى

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردى كه درون خانه آيى

به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايى

در دير مى‏زدم من كه يكى ز در درآمد
كه: درآ، درآ، عراقى كه تو هم از آن مايى


قوی زیبا

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد


آخرین شعر و حکایت مثنوی منطق الطیر نوشته عطار نیشابوری داستانی را روایت میکند که در آن ابوسعید ابوالخیر (بوسعید مهنه) با دلاکی به گفت و گویی کوتاه میپردازد..


بـــوســعــید مـهــنـه در حمـام بـــود
قایــــــمیش افـــتاد و مـرد خــام بود

شــــوخ شـــیـخ آورد تــا بازوی او
جـــــمع کرد آن جـمله پیش روی او

شــیخ را گفـتا: بـگو ای پاک‌جـان!
تا جـــوانمردی چه باشـــد در جهان

شیخ گفتا: شوخ پنهان کردن است
پــــیش چـــشم خلق ناآوردن اســت

ایـــن جــوابــی بــود بـــر بـــالای او
قــــایـم افــــتاد آن زمـــان در پـــای او

چون به نادانیّ خویـش اقـرار کـرد
شــیخ خوش شد، قایم استــغفار کـرد

خــالـقـا! پــروردگـارا! مــــنــعـما !
پـــادشــاها! کـــارســازا! مـــکرما!

چـــون جـــوانــمــردیّ خـلقِ عـالمی
هــسـت از دریــــای فـــضلت شـبنـمی

قــایـم مــطـلـق تـــویی، امـّا بـه ذات
وز جــــوانـــمردی نـیایی در صـفــات

شــوخــی و بـی‌شـرمـی مـا درگـذار
شــوخ ما با پــیش چــــشــم ما مــیار



عجب صبري خدا دارد


اگر من جاي او بودم

همان يک لحظه اول

که اول ظلم را مي ديدم

جهان را با همه زيبايي و زشتي

بروي يکدگر ويرانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که در همسايه صدها گرسنه چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم

نخستين نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پيمانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم يکي عريان و لرزان ديگري پوشيده از صد جامه رنگين

زمين و آسمان را

واژگون مستانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

نه طاعت مي پذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمايان

سبحه صد دانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

براي خاطر تنها يکي مجنون صحراگرد بي سامان

هزاران ليلي نازآفرين را کو به کو

آواره و ديوانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپاي وجود بي وفا معشوق را

پروانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بعرش کبريائي با همه صبر خدايي

تا که مي ديدم عزيز نابجائي ناز بر يک ناروا گرديده خواري مي فروشد

گردش اين چرخ را

وارونه بي صبرانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم مشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم کش

بجز انديشه عشق و وفا معدوم هر فکري

در اين دنياي پر افسانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد

چرا من جاي او باشم

همين بهتر که او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتکاريهاي اين مخلوق را دارد

وگرنه من جاي او چو بودم

يکنفس کي عادلانه سازشي

با جاهل و فرزانه مي کردم



عجب صبري خدا دارد! عجب صبري خدا دارد!

معینی کرمانشاهی



مهر مادر

مادری پیر و پریشان احوال عمر او بود فزون از پنجاه

زن بی شوهر و از حاصل عمر یک پسر داشت شرور و خودخواه

روز و شب درپی اوباشی خویش بی خبر از شرف وعزّت و جاه

دیده بود او به بر مادر پیر یک گره بسته ی زر،گاه به گاه

شبی آمد که ستاند آن زر بکندصرف عمل های تباه

مادر از دادن زر کرد ابا گفت:رو رو که گناه است گناه

این ذخیره است مرا ای فرزند بهر دامادیت ان شاءالله

حمله آورد پسر تا گیرد آن گره بسته ی زر،خواه مخواه

مادر از جور پسر شیون کرد بود از چاره چو دستش کوتاه

پسر افشرد گلوی مادر سخت،چندان که رخش گشت سیاه

نیمه جان پیکر مادر بگرفت بر سر دوش و بیفتاد به راه

بر در چاه عمیقی افکند کز جنایت نشود کس آگاه

شد سرازیر پس از واقعه او تا نماید به ته چاه نگاه

از ته چاه به گوشش آمد ناله ی زار حزینی ناگاه

آخرین گفته ی مادر این بود آه!فرزند نیفتی در چاه

یحیی دولت آبادی

پزشکی